داستان ترسناک_مکنده ها_پارت چهار

 اما این دختر خیلی خارق العاده به نظر می رسید و از ته دل امیدوار بودم که واقعا یک روانی نباشد:( با همه ی این آدم دزدی ها, نمی ترسی که تک و تنها به استخر آمده ای؟)

دختر گفت:( تنها نیامده ام.) او با دست به خانه شان اشاره کرد و برای اولین مرتبه متوجه نگهبان هایی شدم که دو طرف بالکن ایستاده بودند و به ما خیره بودند. دختر گفت:( سلاح های تلسکوپی که از راه دور خیلی خوب هدف می گیرند.)

بلافاصله چند قدم از او فاصله گرفتم.

او از ته دل خندید و گفت:( نگران نباش. من باید سیگنال خطر را بفرستم و من چنین کاری را نکردم.)

_ نمی دانستم لِکتوس این قدر خطرناک است.

_ می دانم. زمین فروش ها هیچ وقت به تو واقعیت را نمی گویند, البته تا وقتی که خیلی دیر شده باشد. لِکتوس جای خیلی غریبی است. این روز ها هنوز هم خیلی بد نیست, هنوز مثل قدیم ها نیست.

_ مگر قبلا چی شده بود؟

_ هیچی. فراموشش کن. مربوط به خیلی وقت پیش است. من بچه ی خیلی کوچکی بودم. پدرم در بد ترین حالت ماجرا ترتیبی داد تا از این سیلره برویم. او فکر می کند الان سیاره امن شده است اما...

او نگاهی به نگهبان های مسلح روی بالکن انداخت و ادامه داد:( در هر صورت شانسی برای وقوع این ماجرا ها نگذاشت.)

_ کسی تا الان نتوانسته علت ناپدید شدن ها را در یابد؟

اِتشِنیا سر تکان داد:( نوچ.)

_ چه قدر عجیب است. به هر حال دوست داری یک وقتی به خانه ی ما بیایی؟

_ کی؟

_ امشب خوب است؟

_ قطعا. ساعت هشت مناسب است؟

_ قطعا. پس می بینمت.

_ ساعت هشت تو را می بینم.

اِتشِنیا سر وقت جلوی خانه بود, دو نگهبان مسلح دو طرف او بودند. او لباس تابستانی به تن داشت و واقعا نفس گیر شده بود.

چامپر زنگ در را جواب داد و بعد هم بلند نعره کشید:( فیل, دوست دختر تو آمده است.)

آرام پشت گردن چامپر زدم و گفتم:( خفه شو! سلام!)

اِتشِنیا نگهبان هایش را بیرون گذاشت و وارد خانه شد. والدینم از پله ها پایین آمدند تا ببینند که آمده است. نفس اِتشِنیا بند آمد:( اوه! خدای من!بیگز و جولی بوریدیه!) بعد به سمت من برگشت:( چرا به من نگفتی فامیلی ات چیست؟)

توضیح دادم:( چون مردم عین الان تو عکس العمل نشان می دهند.)

ادامه دارد...

نویسنده: سوزان وین

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 14 بهمن 1395 | 20:5 | نويسنده : رومینا هاشمیان |